آترینآترین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

آترین مامان و بابا

عید اول 93

  آترین ما مسال اولین ساله که عیدو می بینه مبارکککککککه سال تحویل خونه پدر جون همه دور هم بودیم روز 13 بدر با پدر جون  اینا و فامیلا که خیلیم زیاد بودند نزدیک 50 نفر رفتیم باغ کرج اونجا خیلی بهت خوش گذشت و بازی کردی  وقتی رفتیم خونه دایی مجید خیلی حرفا با امیرهادی داشتی ما با اجازه یواشکی یه کم گوش می کردیم   ...
5 تير 1393

تولد تولد ، اولین سالگرد تولد آترین

  مامان جون باورم نمیشه یکساله شدی خیلی زود گذشت  انگار همین دیروز بود آترین کوچولومو تو بغل گرفتم با اون موهای مخملی ،واسه من و بابایی هر روز شیرینتر از روز قبلی، مامان جون دیگه شدی همه زندگی و دلخوشیه ما. با هیچی تو دنیا نمیشه  تو رو مقایسه کرد همه ثروت و سرمایه ما تو زندگی فقط تویی  عزیز دلم حاا امروز تولدته ، با بابایی بخاطر کوچیک بودن خونه تصمیم گرفتیم 2 تا تولد برات بگیریم یکی عموهات و شب بعد خاله ها و دایی  اینم عکسهای تولدت امشب  خود فرشته بودی، با این لباس قشنگت        کادوهاتم خودت باز کردی        آخر تولد  موقع شام خ...
29 ارديبهشت 1393

12ماهگی

دخترم 1 ماه دیگه مونده 1 سالت بشه ، خیلی زود گذشت اصلا باورم نمی شه  ... دکتر گفته کم کم  شروع کنم عذاهای نزدیک به عدای خودمونو بهت بدم منم برات ماکارانی درست کردم شما هم خیلی استقبال کردی عاشق کیف لوازم آرایش مامانی . همه وسایلشو می ریزی بیرون . تازه یه روز که تو اتاق تنها بودی و ساکت وقتی اومدم پیشت دیدم ای وای رژ مامان که خیلی دوسش داشت و له کردی و انگشتتو تا ته ... از دست تو   چی بگم از کنجکاویات. خونمون شده شبیه مسجد. همه چی جمع اینم از آخرین بازمانده ها تازه با مامان بازی قایم موشکم بازی می کنی امان از به هم ریختن خونه ، تموم اسباب بازیهاتو پخش می کنی ولی میری سراع &n...
20 فروردين 1393

11 ماهگی

 این روزها اینقدر شیرینی که حد نداره روزی صد دفعه می خوریمت کارهات هر روز شیرینتر از روز قبل، نمک خونه ای، شیرینیه خونه ای، هر روز با بابایی می گیم آخخخخخه چققققدر تو جیگری شیطنت که دیگه حد نداره، اصلا نمی شه یه لحظه ازت غافل شد، وقتی ساکتی می گم ای وای الان یه جا داره خرابکاری می کنه   آترین در حال مثلا مرتب کردن کشوهاش از پیشیت هم می ترسی هم دوسش داری ، ولی خیلی باهاش حرف داری اینجا یواشکی حرفاتونو گوش می کردم،با اجازه عاشق تلویزیون و باند و کلا سیستم برقی هر وقت می یام این حالتی   فدات بشم که با مامان قایم موشک بازی هم می کنی . روز اول فکر نمی کردم اینجا باشی خیلی ترسیدم    ...
5 اسفند 1392

آترین در سرزمین عجایب

یه روز زمستونی در سرزمین عجایب قربومن برم که با تعجب به وسایل بازی نگاه می کردی از بعضی بازیها یه کوچولو می ترسیدی ولی وقتی شوق بچه های دیگرو می دیدی توهنم خوشت می اومد. وایکه می میرم  واسه کنجکاویات ...
4 اسفند 1392